برگانم. یا خداوندگار پروردگار عالمیان.
ازینور حس میکنم رفتم رو مود زیادی سخت گرفتن، ازونور حس میکنم زیادی بخیال و بیتفاوتم نسبت به همه چی:/
مثلا ادکلن ۲ میلیون و ۴۴۰ تومنی که باید بفروشم رو دادام دست مشتری که ببیند و اجازه دادهام که به راحتی ازش پیسی به لباسش بزند. که میگویند هر پیسش بیستواندی تومن میباشد. ازونور میبینم که جعبش پاره شده و من به شخمم نیس. ولی همکارم اینور داره جر میخوره که مواظبش باش داداش مگه اون پلمپ نیس چرا دادی داره میزنه همینجوری و :/ بعد مشتری میگه ببرم شوهرم بو بکشه ببینم میخوادش یا نه:/ خدایا منو دریاب گفتم حداقل بذا تسترشو بدم ببری. که تسترش ۹۵ تومنه و اونم فروشیه و باید در واقع لخره و ببردش اما من همینجوری دادم برای تست ببره. عایا درست کار من است که مهم نیس برام و همینجوری میدم ببرن یا درست همکارانم هستن که میگویند داداش اونو باید بخره اگه میخواد حتی تست کنه:/
بعد ازینور من برای خودم کلی هدف و دلیل و رویا دارم و مینویسم و حتا تابلوی چیزایی که میخوامو درست کردم اما ازونور بیاهمیته؟ ینی حاضر نیستم براش ارتباطات اجتماعیم رو بالا ببرم؟ و ازونور میگم نو نو خودم رو همینجور که هستم دوست داشده باشم و خودم رو اذیت نکنم چون من درونگرام؟ اما نه ازونور متوجه میشم که من اعتمادبنفسم همچنان پایین است!
خب چه غلطی باید کرد؟ من حس میکنم خیلی کارها دارم میکنم ولی انگاری واقعا هیچ کاری نمیکنم! هم حرکت های زیادی میزنم هم نمیبینمشون. هم میگم پیشرفت کردم هم به چشمم نمیآیند. هم کتاب میخونم هم حس میکنم اهمیتی نداره!
آهنگ گوش دادن بهم لذت نمیده. فیلم دیدن احساس عذاب وجدان میده تا حدودی ولی بعدش میبینم و بعد بیتفاوتم نسبت به اینکه فیلم دیدن خوب نیس و خوب نیس؟
فقط میتانم گریه کنم. بسیار سریع در هر موقعیتی که صحبت جدیی در آن زده بشه. البته که جلوی خودمو میگیرم ولی در نهایت چشمانم اشکی میشود.
و من ۲۰ ۳۰ تومانی که قرار بود برای خودم گوشی جدید بگیرم رو گذاشتم رو این کار و محصول خریدم و الان دوسندارم این کارو ادامه بدم و از طرفی به شخمم هم نیس که ۳۰ تومن رو چوخ دادم. البته به چوخ ندادم واقعا حس به چوخ دادن نداره برام. ولی اهمیتی هم در فروختنشون نمیبینم. و گوشیی هم که لازم دارم برام اهمیتی نداره که فلن نمیتانم داشته باشمش!
اها فهمیدم فک کنم کلا ابنجوری شدم که قدم های بسیاری برمیدارم اما چه درست چه غلط برایم اهمیتی ندارند و کلا حسی بهشون ندارم. نمیدانم شاید هم دارم مثلا الان اشک هایم دارند میریزند اما مهم نیست میدانی چه میگویم؟ در ظاهر مهم نیس و در باطن چیزی حس نمیکنم فقط اشکانم دارند میریزند. یعنی برام مهمه در واقعیت؟ پس چرا نمیفهمم:/ یا دارم از حس نکردنم گریه میکنم؟
کلا هر قدمی که برمیدارم مهم نیس. هرتصمیمی که میگیرم اوکی باحاله ولی اگه نخوام ادامه بدمش هم مهم نیس! بعد احساس میکنم الان چقدر این سخنان نامفهوم و دوست نداشتنیه و خب در واقع با هیشکی این حرفارو نمیزنم و فقط اینجا مینویسمشون که فکر نمیکنم کسی بخوندشون پس مهم نیست.
بعد مثلا امروز هنگام فروش اصلا فروش برایم مهم نبود فقط چون حوصله نداشتم بحث کنم که نمیخواهم بفروشم و نمیتونستم توضیحش بدهم که مهم نیس اگر هم نفروشم گفتم اوکی بیایین و درموردشان صحبت کنید و حتا دخترخاله ها و ایناروهم مامانم گفتم دعوت کنه چون خودم دوست نداشتم زنگ بزنم و تلفن زدن عذاب است میدانی؟ نه نمیدانی. چون خیلی وقت ها هم عذاب نیس. ینی یا عذاب است یا هم که مهم نیس!
در کل همه چی یا اذیت کنندست یا مهم نیس. در این دو حالت! بذار فکر کنم ببینم خوشحال کننده هم دارم یا نه! خیلی لحظه ها خوشحال بوده ام ولی اوناهم انگاری زیاد مهم نیستن:/
چه فاز سنگینی داداش.