تسک های روزانه

زندگی رو سخت نگرفته بودم.

یه تسک جدید دارم که سریع پیش نمیره. و نتونستم با روندش کنار بیام. احساس میکنم این وظیفه رو دوشم سنگینی میکنه و باید زودتر انجامش بدم. ولی میدونی دست من نیست.

باید آرامشمو حفظ کنم و به بقیه ی تسکام برسم.

  • Luna *.
  • شنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۳

همه چی قراره عالی پیش بره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Luna *.
  • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۳

لایف

خدایا شکرت:))

دیشب تونستم خودم به راحتی برم و سفارشمو بیان کنم:))

رفته بودیم کافی‌شاپ و من با تلفن حرف میزدم پس وقتی برای ثبت سفارش اومدن مینا سفارش خودش رو گفت و من بعد از تلفن باید خودم میرفتم و سفارشم رو میگفتم. و من تا اینجای زندگیم در چنین موقعیت هایی این کار خیلی برام سخت بود:)) هاها اما دیشب همونطور ک مث همیشه داشتم میگفتم مینا من برم؟ میشه تو بری؟ بعد یهو گفتم نه اره من میرم. خودم باید برم و در یک لحظه‌ی خیلی کوچیک اما باشکوه خودم رفتم:)) برگانم. و همونطور که درمورد سفارشم سوال پرسیده میشد و من توضیح میدادم، من کاملا داشتم به چشمان اوشون نگاه میکردمممم. و باورت میشه این موضوع چقدر پیشرف بزرگیه برای من؟ من قبلا که نمیتونست اضطرابش رو کنترل کنه وحرف بزنه، من قبلا که وقتی موقع حرف زدن به چشمای کسی نگاه میکرد سر و بدنش لرزش میگرف.. :) حالا تونستم کاملا به چشماش نگاه کنم و حرف بزنم و درمورد سفارشم توضیح بدم. خدایااا این منم:)) با آرامش و راحتی کامل. دارم میتونم دارم میتونم ❤️

  • Luna *.
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۳

هیچ چیز احمقانه ای وجود نداره!

اوکی من عصبانیش کردم. و ناراحتش کردم. خب؟ حالا چی؟ میخوای چه کنی؟ اتفاق بزرگ و خیلی بدی نیفتاد. یه چیز کوچیک بود که خب سر همون چیز کوچیک احتمالا دلخوری پیش اومده.. بخاطر چیزی که حس کردی احتمالا گفتنش احمقانه‌ست. شت. نباید به حرف ها و افکار خودت بگی احمقانه. اوکی مشکل اینجاست! که به خودت میگی احمقانه. دقیقا همینه. 

  • Luna *.
  • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۳

عجیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Luna *.
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۳

Mine

های اوری وان اند مای بیوتیفول فاطمه‌ی عزیزم:)) اول از همه بگم که میدونی که چقد دوست دارم و خیلی میخوامت. قربونت برم منننن.

بعد از همه که خدارو شکرررر خیلی خیلی خدا رو شکر برای همه چیییز. اینکه میتونم ۹۹ درصد چیزها و اتفاقات رو زیبا ببینم. واز زیبایی ها لذت ببرم. 

خداروشکررر اومدم سر کاری جدید. چیزی که خیلی وقت بود فاطمه جونم میخواست. دوسداشت یکم با فضای بیرون ارتباط برقرار کنه و الان تو بهترین موقعیته. بدون فشار و خیلی مناسب و عااالی. خدایا شکرت

اند میخوام این اهنگ رو تقدیم کنم به فاطمه ی عزیزم

تو خیلی باارزشی وقتی میخندی

گرل من خودمو تو چشمات گم میکنم

خیلی خوشحالم که زنده ای و زندگی میکنی

میتونم هر کاری کنم تا فقط حس خوبی داشته باشی

اره من فقط باید بذارم بدونی که چقدر خوبی

حتی وقتی که بارونیه، همیشه میدرخشی

تو حتا توی آتیش مثل یک ستاره هستی.

(ترجمه‌ی تکه هایی از آهنگ Mine by Bazzi)

  • Luna *.
  • دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۳

صدای قلبم

خدایا. خدای من. تو خود منی مگه نه؟ تو درون منی. و درون هرچیزی که میبینم. تو صدای قلبمی. تو بارون شدید چند روز پیشی. تو درون تموم انسان‌هایی مگه نه؟ تو از انرژی هستی و همه‌ی هستی از انرژیه. همه چیز از وجود توئه. خدای من ازت ممنونم که با اینکه گاهی حس های خوبی ندارم، باز هم میتونم برگردم پیش خودت. ممنونم که کمکم میکنی‌ ممنونم که هدایتم میکنی. ممنونم که راه رو برام روشن میکنی. ممنونم که صدات رو به هر طریقی به گوشم می‌رسونی. ممنونم که میتونم ازت تشکر کنم. ممنونم که میتونم بشنومت. ممنونم که بهم نزدیکی.

  • Luna *.
  • سه شنبه ۲۸ فروردين ۰۳

بغل

فاطمه‌ی عزیزم سلام. با من آشنا بمون. احساس غریبی رو کنار بذار. اومدم بغلت کنم. اومدم بگم که چقد زیبایی و من چقدر دوستت دارم. اومدم ازت تشکرکنم برای تمام کارهای کوچیک و بزرگی که انجام میدی. و بهت بگم که ممنونم برای تمام لحظاتی که کنارمی. ممنونم برای شبهایی که غصه دار بودم و تو بغلم کردی. ممنونم برای وقتایی که باهام حرف زدی و آرومم کردی. میخوام تحسینت کنم برای اینکه دیروز با حس بهتر از دفعه‌های پیش برای کمک رفتی. و ازت تشکر کنم برای اینکه برای کم حرف زدن سرزنشم نمیکنی. ممنونم که هر روز دنبال اینی که چجوری منو به حس های بهتر برسونی. و بهم بیشتر توجه میکنی که چه چیزهایی میخوام و چه چیزهایی رو دوست دارم. احتمالا الان دلت بیرون رفتن میخواد و میدونم که نمیدونی کجا البته.. و دلت غذا و خوراکی میخواد. میدونم که به فکر دادن پولهایی که باید بدی هستی. پس بیا یه برنامه‌ای بریزیم و با حس خوب بدست بیاریمشون.

  • Luna *.
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۰۳

اوکی

لازم نیست بدونم چرا

و لازم نیست بدونم چجوری

فقط لازمه که اعتماد کنم به خدا.

چون فقط اون میدونه. و فقط اون میتونه.

  • Luna *.
  • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳

سوزش مغز!

و اینکه چه چیزی رو میفهمی میتونه به انتخاب خودت بستگی داشته باشه؟ احتمالا میتونه. و اینکه من نباید انقدر به خودم سخت بگیرم! یا نباید انقدر یهویی این حجم عظیم رو متوجه میشدم؟ تو انتخاب میکنی چه چیزهایی رو بفهمی و فکر میکنی که میتونی باهاشون کنار بیای؟ ولی وقتی میفهمی میبینی همه چی بهم ریخته! شاید هم ابن انتخاب تو بود که بتونی باهاسون کنار بیای و حالا باهاشون رو‌به‌رو شدی تا یاد بگیری کنار اومدن با اون مسائل رو.. چون هیچی رو نمیتونی بدون تجربه کردن واقعا بفهمی. و این دنیا هدف اصلیش تجربه کردنه.. و من همه چیز رو مربوط به اون کردم؟ اصلا مگه میشه نباشه؟ اگه قرار باشه اینطور نباشه، این حس رو دارم که پس من هیچی از این دنیا نمیخوام و فقط میخوام بفهمم چخبره؟ خب دلیل فهمیدنت چی بود فاطمه؟ چرا میخواستی بفهمی؟ مگه نه اینکه برای رسیدن به چیزایی که میخوای بود؟ حالا چرا فهمیدن داره خواسته ها رو بی معنی میکنه؟ من چیزی که میخوام اینه که واقعا از زندگی لذت ببرم. و انگاری چیزهایی که فهمیدم بیش از حد توانم بودن! من فقط لذت میخوام، شادی میخوام، تجربه‌ی حس های خوب رو میخوام، میخوام کنار هم بودن رو حس کنم، میخوام دوست داشتن رو حس کنم، میخوام عشق رو حس کنم. و عشق تجربه ی همه ی حس های خوب و بد کنار همه. پس اینکه من حالا احساسات چندان خوبی ندارم بخشی از عشق به شمار میره؟ من در حال تجربه ی چه حسی هستم؟ حس نبودن، نداشتن؟ برای تجربه‌ی عشق به چه چیزی نیازه؟ به کسی که دوستت داره و دوستش داری؟ و چه پروسه ی به ظاهر اسون و در عمل سختیه رسیدن! باید چیزی که نیست و چیزی که در این لحظه نداری رو، جوری حس کنی که هست و داریش! نورون های مغزم دارن میسوزن خب در این راستا! خدایا میشه نشونم بدی چجوری؟ چجوری انجامش بدم و چجوری ادامه‌ش بدم؟؟ خدایا چجوری ادامش بدم؟ خدایا میخوام برام اسون باشه میشه؟ میشه؟ خدایا من نمیخوام هیچکسو تغییر بدم. خدایا هیچکس خاصی رو نمیخوام به زور کنار خودم داشته باشم. من فقط میخوام حس ها و تجربه‌هایی که میخوام رو بتونم از همین لحظه داشتنشون رو حس کنم. و در این لحظه نمیتونم درکش کنم. در این لحظه نمیدونم چجوری قراره اون شخص خاص رو نخوام! و میدونی خواستنش هم یه چیز غیرممکن بنظر میاد! خب همچنان دارم میسوزم. مغزم داره میسوزه! احتمالا کنار هم بودنمون جواب نمیده! پس چرا برگشته؟ برگشته تا من بتونم بفهمم چیزی که واقعا میخوام چیه؟ تمام تضادهایی که بین من و اون وجود داره رو باید بنویسم که برعکسشونو میخوام. و مطمعنم که میتونه برعکس اینها وجود داشته باشه و لازم نباشه من بخاطرش مغزم بسوزه! پس باید تضادها و بنویسم و برعکسشون کنم!

  • Luna *.
  • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳
گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشه.